تمنّا
نمی دانم چسان ابراز بنمایم تمنا را که اندر حلقه عشاق او ره نیست چون ما را
روم اندر سر راهش بگیرم چون گدا مسکن که شاید سیر بینم یک نظر آن قد رعنا را
بگفتم تا مگر با گریه قلبش را به رحم آرم و لیکن کی اثر باشد ز باران سنگ خارا را
میان خلوت شب تا مگر تسکین دل باشد به یاد نرگس چشمش بنوشم جام صحبا را
تحمل گر نمایم درد هجران و فراقش را تحمل کی نمایم طعنه های قوم اعدا را
اگر روزی پس از مردن بیاید بر مزار من برآرم سر ز خاک و بنگرم آن روی زیبا را
گمگشته
(به مناسبت عید سعید غدیر خم گفته شد)
من از آن گمگشتگانم ره نمایم سوی راه آفتاب عمر بر بام است و با باری گناه
نه ز دنیا بهره ای بردم ، نه روی آخرت هست امیدم فقط بر رحمت و لطف اله
ای علی دست "خدایی" باشد و دامان تو کن طلا مس وجودم را به فیض یک نگاه
( و تک بیتی زبان حال)
ز عمر خویش ملولم کجاست پیک اجل؟ که همرهان همه رفتند و من بجا ماندم
بانگ رحیل می رسد
گشتم خمار ساقی سیمین عذار کو؟ بی خود شدم ز خویش ره کوی یار کو؟
ایام هجر طاقت و صبرم تمام کرد ایام وصل و طی شدن انتظار کو؟
واعظ برو به من سخن از خوب و بد مگو دیر مغان و جام می خوشگوار کو؟
بانگ رحیل می رسد و ما به خواب خوش از همرهان راه سفر یک سوار کو؟
جای درنگ نیست در این کاروانسرا مست و خراب و عابد شب زنده دار کو؟
ما را ز علم دین خط فرمان یار بس اندر طریق ما دو و پنج و چهار کو؟
این سان که یار چهره نماید ز ما نهان دیگر تحملی به من بیقرار کو؟
زاهد تو را بهشت و مرا دست و زلف یار وانگه نظر کنیم که پایان کار کو؟
پیری رسید و رفت "خدایی" جوانیت محصول عمر رفته بی اعتبار کو؟
امید عطا
دور شو از برم ای ناصح و افسانه مگو صحبت از عقل برای من دیوانه مگو
در بر مست چه جای سخن از هشیاری است؟ بهر ما جز خبر باده و پیمانه مگو
ساحت جنت و فردوس تو را ارزانی نزد ما جز سخن از باده و پیمانه مگو
تکیه بر سعی و عمل شیوه رندان نبود جز حدیث کرم دلبر جانانه مگو
بر در اهل کرم دست تهی رفتن به بخششی خواه و بجز عرض فقیرانه مگو
ای "خدایی" تو چه داری که کنی عرضه به دوست؟ غیر امید عطا از در این خانه مگو
غم یاران رفته
دلم از روزگار پر خون است دیده از اشک غم چو جیحون است
ای دریغا که عمر زود گذشت تلخ و شیرین هر آنچه بود، گذشت
غم یاران رفته پیرم کرد کنج عزلت به غم اسیرم کرد
دوستان یک به یک سفر کردند ترک این زار خون جگر کردند
باد یادش بخیر آن دوران که بدیم گرد یکدگر شادان
روستا جمله فارغ از غم بود هر کجا زخم بود مرهم بود
مردمان جمله یار هم بودند روز و شب در کنار هم بودند
از رفیقان به عزم صید و شکار انجمن بود در سر نیزار
غم تفتیش بار و "ایست" نبود ترس جرم و "محیط زیست" نبود
نه ز مخبر خبر نه از جاسوس حیف... بگذشت آن زمان افسوس
به کجا رفت میر میرشکار؟ مندلی خان شکاری قهار
کو "محمد حسین" همچون شیر؟ تا که با هم رویم در نخجیر
کو غضنفر؟ کجاست سد محمود؟ حیف و صد حیف،نیست سد داوود
باد یادش بخیر علی اصغر روشنی بخش مسجد و منبر
اکبر خیری و صدای دِرا گله می برد جانب صحرا
روستا پر ز شور و غوغا بود رفت و برگشت کاروان ها بود
اندکی دوستان که بر پایند ساکن شهر و دور از مایند
چشم تاریک و گشت پایم لنگ شد عصا در کفم به جای تفنگ
ای "خدایی" نباش دل نگران می رسی عنقریب بر یاران
که ما گشتیم از هر سو فراموش...
(چاپ شده در شماره 69 نشریه سیمای اردکان خرداد 1377)
الو سیما ! به عرض ما بده گوش که ما گشتیم از هر سو فراموش
بدیم ما سابقا جزء صفاهان ز امکانات خود بودیم نالان
چو بودیم همجوار خطه یزد سوی آنجا شدیم با قلب پر درد
به امیدی که آن دارالعباده بود نزدیک تر از حیث جاده
عقب افتادگی های صفاهان ز سوی یزد خواهد گشت جبران
ولی معلوم شد این چند ساله که ما را بر قضا کردی حواله
همان بودیم و حالا هم همینی میان دو گلیم اندر زمینیم
ز دست یزد زار و نیمه جانیم دعاگوی جناب اصفهانیم...
* * * *
بگویم از برایت وضع جاده سواره می برد رشک از پیاده
گریدر گر بیاید گه گداری رباید گوی سبقت از سواری !
ز بس در راه رفتن هست چالاک نسازد تیغ خود آلوده با خاک !
پس از چندین تقاضای مکرر نوید آمد به ما در دست آخر
به سعی پیرو خط خمینی(ر وکیل محترم دکتر حسینی
شود آسفالت این راه کذایی که ما یابیم از این مشکل رهایی
شروع کار شد از بهر آسفالت ولیکن صد هزار افسوس و هیهات
ز بهر قطعه ای از زیرسازی جهاد یزد شد مشغول بازی
به جای خدمتی بر خاق محروم طنین انداز شد این نغمه شوم:
که جمعیت کم است و خرج بسیار نباشد صرف این مبلغ سزاوار
پروژه این چنین ترک و رها شد ندانم پول آن صرف کجا شد...
* * * *
نظر کن جانب بیمار رنجور نه دکتر نه دوا با این ره دور
نه ماشینی که تا شهرش رساند رود از بین اگر اینجا بماند
نه سوی شهر باشد راه هموار کویر و موج ریگ و دشت و شنزار
نه هست اینجا کلاس راهنمایی از این بدتر چه می باشد بلایی
عبادت نیست غیر از خدمت خلق نباشد جملگی سجاده و دلق
"خدایی" جان نثار امر رهبر سر و جانش فدای دین و کشور
بخواهد از خدا اندر شب و روز دوام عمر مسئولین دلسوز
زهد ریایی
(15/5/1381)
ســــاقـــی بـیــار بـــاده کــه از پــا درآمدم زین در شدم به پای و کنون با سر آمدم
از قـیـل و قــال صومعه شد خاطـرم ملول بــهـر نــیـاز جــانـب این محــضـر آمدم
فصل بهـــار توبه ز مــی کــار عقل نیست دســتم بگــیر، زانکه به صـلح اندر آمدم
کنـــدم ز تن لبـــاس ریــا و ردای عُـجــب شـرمـــنده از گذشته ســوی این در آمدم
پیر مــغان که خاک رهـش توتـیای ماست گــو لـطف کــن اگرچه ســیه دفـتـر آمدم
واعـظ ز بسکه بر ســر منبر ریا فروخت گشـتم خـمـــار و در طلب ســـاغــر آمدم
از زاهـــدان صومــعه طـرفــی نـبســته ام بـر ســاکنان دیــــر مغــان چـــاکــر آمدم
دیدم به خواب شــاهــد عـهــد شــبـــاب را انــدر هـــوای طــــــرّه آن دلـــــبــر آمدم
شیخم به طعنه گفت "خدایی" مخور شراب گـفـتـم که مـــن ز زهــد ریــایـی درآمدم
مادر بود...
(درباره زحمات و قدرشناسی از مادر- 25/3/1381)
آنکه پرورد مرا از دل و جــان مادر بود آنکه مهرش همه جا بود عیان مادر بود
آنکه پسـتان به دهانــم بنــهاد از ره مهــر بخورانـید مـرا شـــیـره جــان مادر بود
آنکه شب ها سر گهواره من تا به سحـــر بود بیدار و به حالــم نگـــران مادر بود
آنکه دســتم بگــرفت و قدمــی چند ببــرد تا شدم در همه ســو تیز روان مادر بود
آنکه الفاظ نهادی به دهانـــم شــب و روز تا بیاموخت به من رســم زبان مادر بود
آنکه خود گرسنه خوابید و به من داد غذا لقمه بگرفت و نهادم به دهــان مادر بود
آنکه بــُد روشــنـــی محــفل مـا از رخ او لیک ناگـــاه شد از دیده نهــان مادر بود
آه و افـســــوس ورا قــدر نمی دانـســـتـم تا که رفت از کفم آن دّر گران مادر بود
ای کــه باشد به سـرت سایه مادر بشناس قدر او را که رفـــاه دو جهـان مادر بود
آنکه صــدها چــو "خدایی" نتواند که آرد حقّ یک زحمت او را به بیـان مادر بود
افسوس جوانی
یاد ایـــــام جوانـــــی غـــــم نشانــــد بر دلـــــم می خورم افسوس از بگذشته بی حاصلم
مال و عمرم صرف شد در پای یاران دو روی شد پشیمانـــی نصیب از سعــی های باطلم
ســاده بودم ، مـــار پروردم درون آسـتین بیــخبــر از آنــــکه ســـمَ مـــار باشــد قاتلم
من که بودم ســـــال ها از هر نظــــر فرمانـروا حــــالیا فرمانبــــــر فرمــــاندهــــی ناقابلم
گوهـر و خرمهره اندر دست نااهلان یکی است دست من کـــوتاه از گوهـــــــرشناس قابلم
من به مــــردن راضیم ، اما نمـی آیــد اجـــــل تا مگــــر اندر اجـــــل باشد شفـــای عاجلم
ای "خدایی" صبــــر کن! الصَبـــر مفتاح الفرج! کــیــفـــــر هرکس دهد پــروردگــــار عادلم
ای وای امام ما رفت...
(در سوگ امام خمینی رحمة الله علیه در 14 خرداد)
آه و افســوس که خورشـید جهان آرا رفت صبر و آرام و قرار از دل مــا یکجا رفت
شد سیه پوش وطن از غـم آن پیر مـــراد درَ دریـای شـرف ، گوهــر بی همتا رفت
آنکه بَد دســت نوازشـــگر او بر سر مـــا پر کشید از بر این امّت و بـی پروا رفت
شوق جنت غم ما را ز سرش بیرون کـرد مطمئن بر کرم دوســت از این دنـیا رفت
بشکست این قفس آن طائــر باغ ملکــوت اوج بگرفت و به ســوی شجر طوبی رفت
آنــکه از او همه جا کاخ ســتم می لـرزید بس که خون شد به دلش از ستم اعدا رفت
رهــبـر امــّت اســـلام ، خمینـی که بُود هجرتش بر همـگان تلخ ، سـوی عقبا رفت
اشک از دیده روان همچو"خدایی" شب و روز جملــه گویند که ای وای امــــام ما رفت
.: Weblog Themes By Pichak :.